بالاخره قلبم مجاب شد. حقیقت توی عمق ذهنم نشست. باور کردم احساس یکطرفه ام و نبودنت رو.البته مدتهاست پذیرفتم ولی وابسته بودم به همون محبت های یکطرفه.اما آدم یه جایی حالش از خودش بهم می خوره،هی کوچیک و کوچیکتر می کنه خودش رو....... دبگه خیالت گرمم نمی کنه . روزهای عجیبی بود ، خیالت با من بود اما قشنگ بود.بالاخره واقعیت از حباب خیال بیرون آمد. تو که خیلی زود مسلط شدی ، فقط مدارا کردی من آرام بشم. دیگه صدای قلبت رو نمی شنوم.یه موقعی نمی خواستم بپذیرم که نیستی ! گاهی دوست داریم به خودمون دروغ بگیم،لازم داریم.می خواستم باشی با عناوین مختلف ،خودم رو مجاب کردم ، که قلبت با منه .آخه وابسته ی خیالت بودم وگرنه تو که کاری نمی کردی وابسته بشم ، من محتاج توجه تو بودم که خدا رو شکر نمی کردی.... آخه با خیال تو می تونستم عاشقی کنم ، بخندم ، بهشت رو تجربه کنم . تو خوب بلدی با ملاحظه و گاهی کم توجهی به آدمها زمان بدی ، خودشون رو جمع و جور کنند.. الان می تونم خیالت رو آزاد کنم. .......خواستم بگم بیا بخون ، گفتم فرقش چیه ؟ من که نمی فهمم می خونی یا نه ، کی میای و میری . شاید یه روز مسیرت از اینجا گذشت و خوندی و مثل اغلب اوقات، خاموش رفتی....... می دونی توجه زیاد اونم وقتی داستان یه طرفست، طرف مقابل رو دلزده می کنه. من خسته و دلزدت کردم. ولی می خوام آزاد بشم از این استیصال و امیدوارم دیگه هرگز مزاحمت نشم. از زمان هایی که صرف من کردی، از رفتار محترمانه ات ، از صبوری و حوصله ات، از رازداریت ، از سلامت اخلاقت سپاسگزارم . خدا رو شکر عاشق تو شدن که اینقدر محکمی. منو ببخش هیچوقت قصدم از نوشتن و توجه وسوسه نبود ، عشق از من قدرتمندتر بود.آشنایی با شما باعث افتخاره. خداحافظ مرد بزرگ.شاد باش و بدرخش.
مهمانی...برچسب : نویسنده : janshifteh بازدید : 152